یه شعری هست به نام کوچه فریدون مشیری گفته هر چقدر بگم این شعر چقدر قشنگه باورتون نمی شه.شعری کاملا عاشقانه که خودم رو توی پرکارترین لحظات زندگیم مجبور کردم حفظش کنم و حفظ هم شدم.حالا هم هر وقت از خونه می رم بیرون زیر لبم این شعر رو زمزمه می کنم.
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
این قسمت مهتابش رو بنا به دلایلی خیلی با احساس تر می گم وقتی هم این شعر یادم میاد می گم چرا من ادم نمی شم برم بگم خانم گرامی می شه با من دوست شین؟من هستم همیشه بدون تا بودن من تا نداره ولی خوب می ترسم دوست دارم یکاری کنم اون بیاد بگه که نمیادنمی دونم اصلا الان منو یادش هست یا نه می دونین چقدر وقته باهاش صحبت نکردم؟
دوباره دارم می رم سر یکی از پستایی که قبلا نوشتم پس یکم خودم رو کنترل می کنم تکراری نشه.
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم/شدم ان عاشق دیوانه که بودم
این قسمتش که یه مقدار از حالب من رو نشون می ده به خدا چند وقتیه جاهایی که می دیدمش می رم ولی پیداش نمی کنم یه روز هم که نمی تونم برم همون روز میاد و از اونجا می ره نمی دونم چکار کنم.
از یه طرف با دقیه که حرف می زنم(هم دختر هم پسر)می گن برو بهش بگو این روزا دخترا زود پیشنهاد دوستی رو قبول می کنن ولی خوب من نمی تونم برم جلو یهو هم دیدین دیوانه شدم رفتم گفتم خدا رو چه دیدید.
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
این هم حال من وقتی می رم و می بینمش.
یادم اید که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم پر گشودیم و در ان خلوت دلساخته گشتیم ساعتی بر لب ان جوی نشستیم
درسته ما با هم سر کوچه ای نشستیم ولی خوب خاطراتی دارم که امیدوارم برگرده شاید اگه دوباره برگرده بازم نرم پیشنهاد بدم ولی خوب فرق داره با الان که نمی دونم منو یادش هست یا نه.